قصه
روباه و بزغاله روزی بود روزگاری بود . یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد : « کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است . » روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درخت ها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درخت ها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درخت ها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درخت ها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد . وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر...
نویسنده :
زهرا چگینی
19:40