*سرزمین پری ها*

قصه

روباه و بزغاله   روزی بود روزگاری بود . یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد : « کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است . » روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درخت ها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درخت ها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درخت ها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درخت ها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد . وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر...
27 شهريور 1390

قصه

   لوکوموتیو روزی طوفان سهمگینی وزید و صاعقه ای به کوه باعث شد ، صخره سنگ بزرگی از کوه سرازیر شود و به روی ریل راه آهن بیافتد . پرنده ی دریایی آنچه را که اتفاق افتاده بود ، دید . او پیش دوستانش ، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد . خرگوش گفت : ما باید سنگ را از روی ریل کنار ببریم چون یکساعت دیگر قطار سریع السیر به اینجا می رسد و خدا می داند که اگر به این صخره بخورد چه اتفاقی می افتد . آنها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند ، اما صخره هیچ تکانی نخورد . روباه گفت : ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم ، او خیلی قوی است . موش گفت : آخه وقتی نمانده است . پرنده...
27 شهريور 1390

قصه

زررافه زرد زرافه زرد مثل همیشه در جنگل شروع به قدم زدن كرد . تنهای تنها بدون هیچ دوستی ! راستی چرا زرافه همیشه تنها بود ؟ چرا به جز آسمان و سر شاخه درختان و ابر ها چیز دیگری را نمی دید ؟ خورشید به شدت به چشمان زرافه زرد می تابید و زرافه زرد چشم هایش را پایین انداخت تا نور خورشید كمتر آزارش دهد . زرافه زرد به پایین نگاه كرد . پایین پایین پایین تر تا این كه بالاخره رسید به زمین خدای من ... این اولین بار بود كه زرافه زرد این همه حیوان را می دید خرگوش ، پلنگ ، گورخر ، خرس ، سنجاب ، روباه ..... دیگر زرافه زرد فهمیده بود كه اگر فقط به بالا نگاه نكند و به پایین تر هم نگاه كنه دیگر تنها نیست ! حالا زرافه زرد دوستان زیادی دار...
27 شهريور 1390

قصه

دانه ی خوش شانس سال ها پیش ، کشاورزی ، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد . دانه ترسید و پیش خودش گفت : من فقط زیر خاک در امان هستم . گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد . دانه گفت : من تشنه هستم ، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم . کم کم باران شروع به باریدن کرد . صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد . جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد . روز بعد اولین برگش درآمد . این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود . یک روز ...
27 شهريور 1390

قصه

  گوسفند یک گوسفند ، دو گوسفند ، سه گوسفند . نی نی خوابش برد . حالا نی نی ، در خواب می بیند که دارد گوسفند ها را می شمرد . اما گوسفند ها هم خواب شان برده است . نی نی با خودش فکر می کند که آیا گوسفند ها هم مثل او برای اینکه خواب شان ببرد گوسفند می شمرند ؟ نی نی آنقدر فکر می کند تا از خواب می پرد . حالا دیگر گوسفند ها را نمی بیند . تصمیم می گیرد دوباره گوسفند ها را بشمارد . یک گوسفند ، دو گوسفند ، سه گوسفند . نی نی خوابش می برد ! این بار در خواب گرگ ها را می بیند که دارند گوسفند می شمرند . گرگ ها گوسفند را می شمرند تا خواب شان ببرد ، آنقدر دهان شان آب افتاده است که اصلاً نمی تواند بخوابند . نی نی باز هم از خو...
27 شهريور 1390

قصه

    روباه و سنجاب       یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود   یک روز سنجاب مشغول بازی بود که روباه را دید. سنجاب خیلی ترسید. پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دوید. سنجاب به لاک پشت رسید و گفت: لاک پشت جان! وقتی کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟     لاک پشت گفت: فوری می روم توی لاکم! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که لاک ندارم. فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد، سنجاب دوباره پا به فرار گذاشت. دوید و رسید به حلزون.   سنجاب از حلزون پرسید: حلزون جان! اگر کسی بخواهد تو را بگیرد،چه می کنی؟   گ...
26 شهريور 1390

شعر وسرود

    دویدم ودویدم.           دویدم ودویدم به یک سؤال رسیدم کیه که توی دنیا ماهی می ده به دریا؟ برف و تگرگ می سازه درخت و برگ می سازه؟ به بلبلا آواز می ده به موش دم دراز می ده به آدمها خواب می ده آفتاب و مهتاب می ده جواب تو آسونه خدای مهربونه هر بچه ای می دونه         ...
26 شهريور 1390

قصه

    داستان جدید و خواندنی فرشته       کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟   خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خوا...
26 شهريور 1390

قصه

   قصه تنبیه کلاغ خبرچین              در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند . يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد . هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند. آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش...بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد...
26 شهريور 1390

لالایی مادرانه

لالایی تهرانی لالالالا، گلم بودی. عزیز و مونسم بودی. برو لولوی صحرایی. ای بچه م چه می خوایی؟ لالالالا گل نسرین بیرون رفتن، درو بستین منو بردین به هندستون شوهر دادین به کردستون. بیارین تشت و آفتابه بشورین روی شهرزاده. که شهرزاده خدا داده لالالالا، گل چایی لولو! از من چه می خوایی؟ که این بچه پدر داره که خنجر بر کمر دا        ...
26 شهريور 1390